-
من نامه
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1390 09:20
سال نود از راه رسید و من تا دقیقه نود مشغول خانه تکانی بود. دو سری شیشه ها را شست و دو بار بالکن را - از دست این بارون وقت نشناس- چهل بار هم خانه را تکوند- یک نیروی مخرب هم زمان با نیروی سازنده من در تلاش بود که گویا خیلی قوی تر از من هم بود و بهش میگفتن نیروی مخرب بچه پرروها که هر چی من تمیز میکرد اونا....- به هر حال...
-
عادت میکنیم عزیز
یکشنبه 15 اسفندماه سال 1389 23:19
"ما همان چیزی هستیم که به طور مکرر انجام میدهیم. بنابراین برتری حاصل یک عمل نیست، حاصل یک عادت است."ارسطو همچین آشپزخونه را برق انداختم که دیگه تا عید پخت و پز توش حرومه شرعیه. اوضاع خوبه. نسبتاْ مواظب خوردنم هستم و خوردنیام را گم نمی کنم. سعی میکنم از خوردنم لذت ببرم و خوراکی های سالم تر را انتخاب کنم و...
-
اندک اندک
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 23:11
هفته اول موفقیت آمیز بود. بدون رژیم و بدون حسرت و بدون گرسنگی یک کیلو و هفتصد گرم پایین اومدم. گفتم که کمر باریک شدم دیگه! مهمترین دست آورد این هفته این بود که خوراکی هایم را گم نکردم و به جای خوردم. یعنی لااقل توی فرایند خوردن انقدر خودآگاه بودم که بفهمم دارم میخورم. هفته دوم باید تمرکزم را روی با دقت و با لذت خوردن...
-
روز هفتم
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 23:38
بالاخره روز هفتم انسان را خلق کرد. هیچ کی که نمیدونه علتش چی بوده؟ عشق یا شناخته شدن یا صورتی از کمال خویش بر روی بوم آفرینش کشیدن؟ به هر حال زیبایی را دوست داشت و زیبا خلق کرد و منم زیبایی را دوست دارم و به قول دوستی هیچ چیز از زیبا بودن خوشمزه تر نیست . صبحانه یک کف دست بربری با کره عسل خوردم و نهار و یک کف گیر برنج...
-
روز ششم
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 00:25
خلاصه مجهودات امروز خیلی سریع: روز خوبی بود چون یه کار عقب مانده که خیلی اذیتم میکرد سرانجام گرفت. صبحانه یک کف دست بربری با یک قوطی کبریت پنیر و ناهار یک کف گیر برنج با یک ران مرغ و شام یک برش رولت گوشت با یک کف دست نان بربری . میان وعده ها هم دو چای و دو چای دکتر سینا و یک چای سبز و یک خرما و یک پرتقال و یک شیر...
-
روز پنجم
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 23:48
امروز باز تمام صبحم سر کامپیوتر بی پدر رفت و آخرش هم مجبور شدم دوباره ویندوز را اینستال کنم. پسره که مدرسه بود و به دختره گفته بودم هر غلطی میخواد بکنه و فقط مزاحم من نشه. وقتی ظهر از پای کامپیوتر بلند شدم دیدم که اونم برایم کم نگذاشته بود و هر غلط دلش خواسته بود کرده بود. پسره را از مدرسه آوردم و روی تابلوی اعلانات...
-
روز چهارم
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 01:06
یه روز بیخود. صبح شیشه تمیز کردم و ناهار مهمان بودیم و بعدش رفتیم ختم یک بنده خدا و سری هم به مادر شوهر زدیم و برگشتیم خانه و شام درست کردم و بعد هم کاشف به عمل اومد کامپیوتر جان ریخته به هم که تا حالا گرفتارش بودم. لباس های شسته شده توی ماشین ماندن و دیگ های غذا توی دستشویی. اما کارنامه امروزم: یک تست سنان با یک قاشق...
-
روز سوم
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 01:05
قبلا هم متوجه شده بودم که من و دختره یه شب درمیون میخوابیم. یعنی یه شب اون درست نمیخوابه و یه شب که اون بی سر و صدا مثل بچه آدم میخوابه خودم بیخواب میشم! شب قبل هم از همین شبا بود. تو فکر قذافی بودم که مردم خودش را بمباران میکنه و داشتم فکر میکردم وقتی کنترل خودم را از دست میدم و سر بچه هام داد میزنم منم دقیقا دارم...
-
روز دوم
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 21:57
خدا را شکر امروز روز آرومی بود. بعد از شبی که تقریبا دختره نگذاشت بخوابم. صبح مامان خوبی بودم و لااقل یه چایی دم کردم و صبحانه پسره را بهش دادم و راهی مدرسه اش کردم. پاداش نیکوکاریم را هم خیلی زود گرفتم. مادر جانم تلفن زد و پیشنهاد داد ناهار بریم آنجا. آقای پدر هم که ظهر نمیومد خانه و من هم کاری نداشتم و با کمال میل...
-
قدم به قدم
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 09:42
قصد ندارم کالری بشمارم یا حتی رژیم بگیرم. نه لااقل توی این مرحله. فعلاْ فقط میخوام نسبت به زندگیم - که البته یه قسمت خیلی مهمش هم خوردنه- خودآگاه تر بشم. خیلی وقتا بشقاب پر خالی میشه بدون این که بفهمم کی و چطوری این اتفاق افتاده. باید اول از این رفتار خودم را نجات بدم. هر چند که میدونم با وجود کارهای بچه ها و حرص...
-
کارنامه روز اول
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 22:31
صبح که ساعت زنگ زد به سختی چشمام را باز کردم. پسره را بیدار کردم و لباساش را دادم دستش و قمقمه اش را آب کردم و یه موز هم بهش دادم و سپردمش دست باباش که ببرتش مدرسه. خوب بچه من که صبحانه قرار نیست تخم مرغ با بیکن بخوره. همین موز خوبه دیگه. برگشتم توی تخت و ساعت ۱۰ چشمام را باز کردم و دیدم دختره هم بیدار شده. ای داد...
-
و آغاز یک پایان
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 10:47
امروز صبح ترازوی دیجیتالی بی خاصیت اتاقم عدد ۹۶.۴ را بهم نشان داد. درست نمیدونم منظورش چی بود. اما این را میدونم که این چیزی نبود که من میخواستم. ۱۰ سال پیش هیچ وقت باورم نمیشد یه روزی انقدر گنده باشم و بیست سال پیش باورم نمیشد یه روزی انقدر خسته باشم و سی سال پیش باورم نمیشد یه روزی انقدر بی برنامه باشم. فقط یه چیزی...