من میتونم

وبلاگی برای من

من میتونم

وبلاگی برای من

کارنامه روز اول

صبح که ساعت زنگ زد به سختی چشمام را باز کردم. پسره را بیدار کردم و لباساش را دادم دستش و قمقمه اش را آب کردم و یه موز هم بهش دادم و سپردمش دست باباش که ببرتش مدرسه. خوب بچه من که صبحانه قرار نیست تخم مرغ با بیکن بخوره. همین موز خوبه دیگه. برگشتم توی تخت و ساعت ۱۰ چشمام را باز کردم و دیدم دختره هم بیدار شده. ای داد بیداد چطوری ساعت ده شد؟یعنی من حتی رفتن آقای پدر را هم نفهمیده بودم؟! که دیدم به به آقای پدر هم از اون اتاق تشریف آوردن! ایشون هم برگشته بودن خوابیده بودن و خواب مونده بودن. خوشبختانه باز هم موز توی یخچال داشتیم. یه موز هم برای بابا و دختره هم که شیشه شیرش را گرفت دستش و من رفتم روی وزنه و بعد هم نشستم پای کامپیوتر و سریع خبرها را مرور کردم و این وبلاگ را به خودم تقدیم کردم. پریدم خونه را مرتب کردم. چند روز پیش رفته بودم بانک  وکارهای بانکی مادرم را انجام داده بودم و برگه ها همینطوری روی دراور مونده بودن. اونا را هم سر و سامون دادم و حساب کتاباش را مرتب کردم و  دختره را آماده کردم و زدم زیر بغلم که به دو برم خانه مادرم امانتی ها را بدم و بریم دم مدرسه دنبال پسره. اما وقتی رسیدم پایین دیدم اثری از ماشینم نیست. آخه معمولا همسر عزیزوار صبح پسره را با ماشین من میگذاره مدرسه تا واسه ظهر ماشینم دم در آماده باشه. اما نمیدونم چرا این بار با ماشین خودش رفته بود. تا برگشتم و ماشین را از پارکینگ درآوردم دیگه فرصتی برای رساندن اوراق بانکی نمانده بود و رفتیم در مدرسه اول پسره را برداشتیم و برگشتیم منزل مادر جان. یه چای و خرما صبحانه ظهرانه من شد. تا اینجاش خوب بود و اصلا گرسنه هم نشده بودم. ظهر ناهار نداشتیم. توی یخچال کمی سالاد الویه داشتم که دیشب هم بچه ها خورده بودن و با این فاصله کم دوباره نمیخوردن. برنج سفید هم بود که تنها خوردنش لطفی نداشت. زحمتش را به رستوران دادیم که برامون چند تا کوبیده و یک تکه مرغ بیاره. مرغ برای من و کوبیده برای اونا. یک کف گیر سرپر خفن برنج با یه قسمت از سینه مرغ شد نهارم بدون سالاد و مخلفات. ولی بعدش یه دوغ بدون نمک درست کردم و خوردم. بعد از ظهر ظرفها را جمع و جور کردم و ماشین لباس شویی را روشن کردم. ده دقیقه استراحت و میخواستم یه حمام لذت بخش داشته باشم. واسه همین اول توی کابینت های آشپزخانه و یخچال دنبال یه ماسک خوب گشتم که چیزی نیافتم. پس صاف رفتم حمام. تا رفتم زیر دوش. صدای پسره دراومد که اطلاع داد خواهرش سر لگن پی پی کرده و خودش هم خیلی برای رسیدن به دستشویی عجله داره و من باید بیام بیرون. ظرف دو دقیقه و نیم حمام لذت بخشم را به پایان رسوندم و برگشتم دختره را از سر لگن نجات بدم. باباشون هم که رفته بود بیرون کاری داشت رسید خانه و پرسید حمام خوبی داشتم یا نه؟! لباسا را از ماشین درآوردم و آویزون کردم و یه قسمت گوشت از فریزر گذاشتم بیرون که شب رست بیف درست کنم. دختره و پسره را حاضر کردم و بردم اول پسره را گذاشتم کلاس و بعد دختره را. با مامان ها گپی زدیم و حدود ۴۰ دقیقه ای پیاده روی کردیم و یک تکه کیک اندازه یه انگشت دست و یه فنجان شیرکاکائو خوردم. کیک دست پخت یکی از مامانها بود. عالی بود. من دوست داشتم ولی با عذاب وجدان خوردمش. دختره را برداشتم و پسره را هم برادشتم و سر راه کاهو و کلم بروکلی خریدم و آمدم خانه. شام را آماده کردم. یک ساندویچ رست بیف - همراه با سریال با من بمان- خوردم و خیلی خوشمزه بود. اگر از خودم خجالت نمیکشیدم به راحتی یکی دیگه هم میخوردم. سیر شده بودم ولی دلزده نشده بودم. غذای خوشمزه را حال میده انقدر بخوری که اول دل زده بشی و بعد بلند شی. به خاطر سلامتیم لطف کردم و کمی سالاد و کلم بروکلی هم خوردم. امروز ده تا لیوان آب هم خوردم و شب ۱۵ دقیقه هولاهوپ زدم. گلوم میسوزه. دختره هم امروز از صبح چند بار نق زده که گلوش درد میکنه. امیدوارم به خیر بگذرونیم. دوست داشتم توی برنامه غذاییم شیر کم چرب و میوه هم باشه. امروز فرصت نشد. انشاءالله فردا. 

 

پ.ن. یه چای بابونه هم آخر شب خوردم.

نظرات 1 + ارسال نظر
اسپرلوس سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ب.ظ http://S-parlos.blogsky.com

شما می تونید ...
منم می تونم کمی چاق بشم...
از صبح منم یه ساندویچ کتلت و یه سمبوسه و یه بشقاب عدس پلو فقط خوردم با کمی آب...
دوق نه دوغ...

مرسی از دلگرمی وهم راهنماییتون- دوغ چیز خوبیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد