من میتونم

وبلاگی برای من

من میتونم

وبلاگی برای من

روز پنجم

امروز باز تمام صبحم سر کامپیوتر بی پدر رفت و آخرش هم مجبور شدم دوباره ویندوز را اینستال کنم. پسره که مدرسه بود و به دختره گفته بودم هر غلطی میخواد بکنه و فقط مزاحم من نشه. وقتی ظهر از پای کامپیوتر بلند شدم دیدم که اونم برایم کم نگذاشته بود و هر غلط دلش خواسته بود کرده بود. پسره را از مدرسه آوردم  و روی تابلوی اعلانات ساختمان قبض ۷۰۰۰۰۰ تومانی گاز را دیدم - چند بار صفراش را شمردم و نمیدونم چرا همه اش فکر میکردم باید چشمم اشکالی به هم زده باشه- و به بچه ها گفتم تا خانه مرتب نشه خبری از ناهار نیست. اگه زورم به اداره گازه نرسه به بچه های خودم که میرسه. به هر حال همه چیز سر و سامان گرفت و ناهار خوردیم. دختره را بعد از ظهر یک ساعتی خوابید - یک ساعت طلایی روز- بعدش پسره را باید میبردیم کلاس زبان. سر شام هم یک نبرد تن به تن با پسره داشتم که از دیدن کباب ماهی بغض کرده بود و ۲ دقیقه داد زدم و سه دقیقه توضیح دادم که به خاطر خوراکی که جلوش میگذاریم باید شاکر باشه و ۴ دقیقه از این که باز سر میز شام داد و بیداد راه انداخته بودم شرمنده و نادم شدم. بیشتر از این نادم نشدم چون این بار واقعا حقش بود! کارنامه روز چهارم من این شد: صبحانه دو قاشق سالاد الویه و ناهار یک کف گیر ماکارونی و شام یک ماهی قزل آلای کوچیک با دو برش تست سنان. میان وعده ها هم یک چای و خرما و یک لیوان شیر و یک پرتقال و یک شکلات کوچولو موچولو و ده لیوان آب. نیم ساعت هولاهوپ زدم - البته در دو نوبت. هنوز باید سعی کنم خوراکی های سالمتر را توی برنامه ام بیشتر کنم و وقتی برای فعالیت بدنی بیشتر تخصیص بدم. امروز عصر خیلی گرسنه بودم و دلم یه چای و شیرینی درست و حسابی میخواست. شام هم قصد داشتم یه برش نان بخورم که به خاطر هوس عصرانه ام و قیافه زار پسره شد دو تا!

روز چهارم

یه روز بیخود. صبح شیشه تمیز کردم و ناهار مهمان بودیم و بعدش رفتیم ختم یک بنده خدا و سری هم به مادر شوهر زدیم و برگشتیم خانه و شام درست کردم و بعد هم کاشف به عمل اومد کامپیوتر جان ریخته به هم که تا حالا گرفتارش بودم. لباس های شسته شده توی ماشین ماندن و دیگ های غذا توی دستشویی. اما کارنامه امروزم: یک تست سنان با یک قاشق سالاد الویه صبحانه بود. ناهار یک کف گیر برنج با مقداری مسمای بادمجان که خیلی خوشمزه بود و سالاد و سبزی هم باهاش خوردم و البته سالاد را بدون سس میخورم. شام نصف کف گیر ماکارونی و یک سوم  یک نان لواش با سالاد. میان وعده ها هم یک لیوان شیر و یک بیسکویت و یک شکلات کوچولو. ۵ لیوان و آب و چهار لیوان چای سیاه هم خوردم و یک پرتقال. شام میتونستم کمتر بخورم اما به خاطر به هم ریختن کامپیوترم عصبی بودم و همه اش دلم میخواست یه چیزی بخورم و حتی بعد هم که نشسته بودم سرش یکی دو بار تا آشپزخانه دنبال خوردنی رفتم و از نظر روانی خیلی نیاز به خوردن داشتن که یک بارش یه لیوان آب خوردم. بیسکویت و شکلاتی که خوردم خیلی کوچولو و خوشمزه بودن. ناراحت نیستم. متوجه شدم که کمتر از اونی که فکر میکردم آب میخورم. خوب باید یادم به خوردن آب باشه. ظاهرا آب هم مثل لبنیات و میوه در برنامه غذاییم جای درست و حسابی نداشته. حالا باید برم دیگها را بشورم و لباس ها را بندازم که خشک بشن. فردا حتما روز بهتریه و درست تر عمل میکنم. راستی مثل این که تشنه ام. پس یه لیوان دیگه هم آب میخورم و میشه شش لیوان آب.  

پ. ن. خبر خوش این که امروز از جنگنده و بمب باران خودی ها هیچ خبری نبود.

روز سوم

قبلا هم متوجه شده بودم که من و دختره یه شب درمیون میخوابیم. یعنی یه شب اون درست نمیخوابه و یه شب که اون بی سر و صدا مثل بچه آدم میخوابه خودم بیخواب میشم! شب قبل هم از همین شبا بود. تو فکر قذافی بودم که مردم خودش را بمباران میکنه و داشتم فکر میکردم وقتی کنترل خودم را از دست میدم و سر بچه هام داد میزنم منم دقیقا دارم همین کار را میکنم. بهتره جنگنده هام را یک کمی جمع و جور کنم و لااقل باهاشون به مردم خودم دیگه حمله نکنم.  ولی باور کنید همه اش تقصیر خود مردمه که این جوری میشه. اگه سرشون بندازن زیر و مثل آدم زندگی کنن که این مشکلات پیش نمیاد. مشکلات از جایی شروع میشه که وایمیسن توی چشمات نگاه میکنن به جای کاری که تو توقع داری بکنن کاری را که خودشون دلشون میخواد میکنن. به هر حال با و جدان آزرده و دماغ گرفته که نمیشه خوابید. صبح هم صبحانه پسره و بعد هم آقای پدر را دادم و راهیشون کردم. کلی کار داشتم اما دوستم تلفن زد و یک ساعت و بیست دقیقه درددل کرد و درنیتجه من باز به هیچ کاری نرسیدم.دختره را جمع و جور کردم و رفتیم بازار روز خرید. انقدر صفها طولانی بودن که یکی دو قلم از خریدام بیشتر انجام نشد و دیدم داره دیر میشه و رفتم دنبال پسره. اومدیم خونه مرغهای که خریده بودم را شستم و فریزر کردم و یه مقدارش را هم به سیخ کشیدم و کباب جانانه ای ازشون درآوردم. بعد از ناهار هم آشپزخونه را تمیز کردم و دو ساعتی به اتفاق بر و بچه ها خوابیدیم. با دختره رفتیم حمام و موهامون را سشوار کشیدیم و رفتیم مهمانی. کارنامه امروز من این شد: صبحانه یک برش تست سنان با یک قاشق سالاد الویه و نهار مقداری جوجه کباب بدون نان و شام کمی سالاد و یک قاشق سوفله بادمجان و دو قاشق بیف استراگانف و یک عدد پیراشکی گوشت. سر جمعش توی روز ۵ لیوان آب و ۵ لیوان چای سیاه و چای لاغری خوردم و یک سیب و یک پرتقال و یک لیوان شیر و نصف برش کیک شکلاتی. به به چه رژیم خوبی!! ربع ساعت پیاده روی و ربع ساعت هولاهوپ هم شد فعالیت برنامه امروزم. همه وعده های غداییم کاملا رضایت بخش بودن و سیبم را هم گم نکردم بلکه خوردم. فقط کیک را بیخود و بی جهت و با عذاب وجدان خوردم

روز دوم

خدا را شکر امروز روز آرومی بود. بعد از شبی که تقریبا دختره نگذاشت بخوابم. صبح مامان خوبی بودم و لااقل یه چایی دم کردم و صبحانه پسره را بهش دادم و راهی مدرسه اش کردم. پاداش نیکوکاریم را هم خیلی زود گرفتم. مادر جانم تلفن زد و پیشنهاد داد ناهار بریم آنجا. آقای پدر هم که ظهر نمیومد خانه و من هم کاری نداشتم و با کمال میل پذیرفتم. صبحانه یک برش تست سنان با یک قاشق سالاد الویه خوردم و ناهار یک و نیم کف گیر برنج با یک ملاقه خورش سبزی و شام یک کاسه سوپ آماده مگی با یک کف دست نان بربری. هر سه کاملاْ رضایت بخش بودن. ولی راستش سر میز ناهار با اینکه سیر شده بودم دوست داشتم بازم بخورم که جلوی خودم ایستادم و نگذاشتم.امروز حسابی گلوم درد میکرد و آب بی آب ولی به جاش ۴تا لیوان چای معمولی خوردم با دو تا خرما و یک قاشق مرباخوری عسل و ۳ لیوان چای لاغری دکتر سینا که من به حساب آنتی اکسدانش میخورم و خیلی دل خوش به لاغر کننده بودنش نکردم و دو تا لیوان هم ویتامین سی جوشان خوردم و یک لیوان شیر نسکافه گرم و یک سیب که البته این آخری را نفهمیدم که خوردم. یعنی یه گاز بهش زدم و بعد گمش کردم و روی شناختی که از خودم دارم میدونم که باید خورده باشمش. یک موفقیت دیگه اینکه فقط دو بار عصبانی شدم. یک بار سر میز ناهار که پسره دستش را زده بود زیر چونه اش و نشسته بود و نزدیک بود از خونه پرتش کنم بیرون و یک بار هم بعد از ظهر که دختره هی آب را باز کرد روی خودش و لباسش را خیس کرد و من چون سرما خورده است نگرانش بودم و لباسش را عوض کردم و اون دوباره رفت سر آب و انقدر این کار ادامه پیدا کرد که دیگه خانه مادرم لباس خشکی براش نداشتم.یه خوبی خیلی خوب امروز این بود که بعد از مدتها فرصتی پیدا کردم سر وقت ایمیلهام را چک کنم و به صفحه فیس بوکم سری بزنم. بد جوری چسبید. درضمن خوشحالم که با این که به قصد کم کردن روی خودم توسط خودم این صفحه را باز کردم میبینم که توی این فضا هم دارم دوستایی برای خودم پیدا میکنم که مشوقم هستن و درضمن بیخود و بی جهت دارم احساس میکنم که روز به روز دارم لاغرتر میشم- آره زندگی خوبه و منم قراره دوباره  به زودی سبک و باریک و خوش هیکل باشم. امروز حال و حس ورزش نبود یعنی من میخواستم یک کمی راه برم ولی پاهام باهام راه نیومدن و فقط صبح ۱۵ دقیقه هولاهوپ زدم. امیدوارم که فردا آدم تر از امروز باشم و درست تر از امروز زندگی کنم.

قدم به قدم

قصد ندارم کالری بشمارم یا حتی رژیم بگیرم. نه لااقل توی این مرحله. فعلاْ فقط میخوام نسبت به زندگیم - که البته یه قسمت خیلی مهمش هم خوردنه- خودآگاه تر بشم. خیلی وقتا بشقاب پر خالی میشه بدون این که بفهمم کی و چطوری این اتفاق افتاده. باید اول از این رفتار خودم را نجات بدم. هر چند که میدونم با وجود کارهای بچه ها و حرص خوردن های سر میز زیاد هم کار آسونی نیست. و نکته مهم دیگه این که باید وقتی سیر هستم نخورم. اگه بتونم خودم را کنترل کنم که قبل از گرسنه شدن و بعد از سیر شدن دست از خوردن بکشم درواقع لطف بزرگی به خودم کردم. همه این ها نیازمند اینه که بخوام به خودم توجه و رسیدگی کنم.